بی نهایت

بی نهایت

من در این وبلاگ همه چی براتون ب نمایش میزارم.مث گالری عکس,جک و اس ام اس,مطالب اموزنده و...
بی نهایت

بی نهایت

من در این وبلاگ همه چی براتون ب نمایش میزارم.مث گالری عکس,جک و اس ام اس,مطالب اموزنده و...

متفرقه

یه پسری که ماشین benz داره میره سره قرار با نامزدش !


پسر:عزیزم من یه چیزیو بهت دروغ گفتم و الان میخوام بهت راستشو بگم!


دختر:چیو دروغ گفتی؟ پسر:من ازدواج کردم و ۳ تا بچه دارم!

دختر : اوه بابا ترسوندی منو، فکر کردم میخوای بگی benz مالِ خودت نیست!

پسری دختر زیبایی رو تو خیابون دید.... شیفته اش شد .... چند ساعتی باهم تو خیابون قدم میزدند ...

که یهویه مازراتی جلوی پاشون ترمز کرد . . .

دختره به پسر گفت :

خوش گذشت اما من همیشه نمیتونم پیاده راه برم .... کار نداری؟!! بای ...!

دختره نشست تو ماشین

راننده بهش گفت : خانوم ببخشید میشه پیاده بشی؟ ... من راننده این اقا هستم !!!!
Photo: ‎پسری دختر زیبایی رو تو خیابون دید.... شیفته اش شد .... چند ساعتی باهم تو خیابون قدم میزدند ...

که یهویه مازراتی جلوی پاشون ترمز کرد . . .

دختره به پسر گفت :

خوش گذشت اما من همیشه نمیتونم پیاده راه برم .... کار نداری؟!! بای ...!

دختره نشست تو ماشین

راننده بهش گفت : خانوم ببخشید میشه پیاده بشی؟ ... من راننده این اقا هستم !!!!‎

بـــه بـــــــــه

دلم برایت تنگ شده....
یعنی...
دوستت دارد....
اگر بگوید دوستت دارد...
یعنی دلش برایت تنگ خواهد.. شد...
جمله ی "دلم برات تنگ شده"
برای زن عمیق تر از تمام اقیانوس ها ست...

فهمیدن زن سخت نیست....
فقط باید صدای ضربان قلبش را شنید..!!!!
که عاشقانه می طپد.......نه بی دلیل...!!!

خیلی باحاله حتما بخونید

بـــــــــــــر و!!!!
ترس از هیچ چیز ندارم
وقتی یقین دارم بیشتر از من
کسی دوستت نخـــــــواهد داشت
بیشتر از من کسی طاقت کم محلی هایت را ندارد
...بــــــــــــرو !!!!
ترس برای چه؟؟
وقتی می دانم یکــ روز تُف می اندازی به روی تمام آن هایی که
به خاطرشــــان من را از دست دادی . . .

واقعا عالیه-بدرد مردا واسه اینکه دل زناشونو بدس بیارن میخوره- حتما بخونید


پسر ِخوبم...
میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی،
میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری!
این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....! که تو حاصل عشقی
پســ ـرم......
مامانت برای تو حرف هایی داره
حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره...
عزیزدلم!
یک وقتهایی زن ِرابطه بی حوصله و اخموست.
روزهایی میرسه که بهونه میگیره،بد قلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!"
و اون میزنه زیر گریه....!

زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم...
موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی توجهیت از پا درش بیاری...
باید برای اینجور وقتها آماده باشی،
بلد باشی،
باید یاد بگیری که نازش را بکشی...
عزیزم...
پسر مغرور و دوست داشتنی من!!!
ناز کشیدن شاید کار مسخره ای به نظر برسه اما باید یاد بگیری....
زن ها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستن که نازشون خریدار داره...
میدونی؟
این ویژگی زنه،
گاهی غصه ها مجبورش میکنن به گریه...!
خیلی پاپی‌ دلیل گریه ش نشو... همیشه نیازی نیست دنبال دلیل و چرا باشی
تا بخوای راه حل نشونش بدی....
گاهی فقط باید بشنویش،بذاری توی بغلت گریه کنه و بعد فقط دستش را بگیری
و ببریش بیرون یه هدیه کوچولو براش بگیری و بگی که چقدرخوشگله!.
ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی ...
یاد بگیر که با مردونگیت غصه هاشوآب کن نه که از غصه آبش کنی......
اگر هم که پای فاصله درمیونه کافی هست نازش کنی ..!
بهش زنگ بزنی باهاش حرف بزنی...
اگر بازم گریه کرد و آروم نشد دلسرد نشو ...!
باز هم صداش کن!!!
عاشقانه صداش کن، حتی اگه واقعا خسته ای!!!!
بهت قول میدم درست اون لحظه ای که داری فکر میکنی این صدا کردنا ...
فایده ای نداره و نمیخواد حرف بزنه و میخواد تنها باشه،برمیگرده طرفت و توی آغوشت خودشو رها میکنه و...
زن ها هیچ وقت این لحظه ها که پاش وایسادی رو فراموش نمیکنن
و همه انرژی که براش گذاشتی رو بهت برمیگردونن...
پسرم!!!!
این روزها که مینویسم هنوز دخترکی هستم پر از آرزو ،
دخترکی که روزی زن میشود،
مادر میشود،
مــادرِ تـــو ...

متفرقه---زیبا

بچــــــه از باباش پرسیــــــد بــــابــــــا؟؟؟
قشنگــــــــــترین چیـــــــــزی کـه واسه مــــن تــــو دنیـــــا انـــــجام دادی رو یـــــادت میاد؟؟؟
بــابــــا: آره بـــابـــا جون یــــادم میـــــاد چــــــه طور؟؟؟
بچــــه: میشـــــه بگــــــــی چـــــی بــــوده؟؟؟
بــــابـــا : میشـــــه عــــــزیزم...
" مـــــــن از بین این همــــــه زشتـــــــی هــــــای تــــوی دنیـــــا قشنگــــــــــترین و مـــــــــهربون تــــــــریــــــن مــامــــــــان دنـــــــیا رو براتــــــ پیدا کـــــردم..

داستان ها ی کوتاه و زیبا

در مهد کودکهای ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره گرگه و .... ادامه بازی. بچه ها هم همدیگر رو  هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.


 با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هرکی باید به فکر خودش باشه.


در مهد کودکهای ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که  کل تیم  10 نفره  روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و  همینطور تا آخر.


با این بازی اونا به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر رو یاد میدن.

------------------------------------------------------------------------

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

 

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:


"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:


"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...


بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"

 

 

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود

 

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

 

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"

----------------------------------------------------------------

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.


هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "


مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.


این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

-------------------------------------------------------------------------

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

-----------------------------------------------------------

دویست سال پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند . 

خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد و چون او را بی حرکت دید پس از کمی خیره شدن به او راهش را گرفت و رفت . 

دوست بالای درخت پایین آمد و به دوستش که نشسته بود گفت آن خرس به تو چه گفت ، چون دیدم در نزدیکی گوشت دهانش را تکان می دهد . دوست دیگر گفت : خرس به من گفت : با دوستی همسفر شو که پشتیبان و یاورت باشد نه آنکه تا ترسید رهایت کند . به قول حکیم ارد بزرگ : «دوستی تنها برآیند نیاز ما نیست ، از خودگذشتگی نخستین پایه دوستی است» .


آن دو همان جا از هم جدا شدند . دوست ترسویی که به بالای درخت رفته بود تا انتهای جنگل می دوید و از ترس زوزه می کشید

 

ادامه مطلب ...

کل کل دختر و پسر

پسر : سلام عزیزم !! 
دختر :زهر مار , خفه شو !! 
پسر : خانمی اجازه هست من رو مخ شما کار کنم !! 
دختر : خفه شو !! عوضی !! 
پسر : دستت درد نکه , چه با ادب !!! 
دختر : خفه شو !! 
پسر : عزیز ساعت چنده ؟؟ 
دختر : خفه شو!! 
پسر : دیگه دوستم نداری ؟؟ 
دختر : خفه شو !! 
پسر : تو بم قلبم زلزله اومده !!! کمکم میکنی ؟؟ 
دختر : خفه شو !! 
پسر : حتی یه لحظه , یه لحظه پیشم بمون !! 
دختر : خفه شو !! 
پسر : مگه دوستم نداری ؟؟ پس چرا تنهام می زاری ؟؟ 
دختر : خفه شو !! 
پسر : I LOVE YOU 
دختر : خفه شو!! 
پسر : بی وفا دیگه دوستم نداری ؟؟ 
دختر : خفه شو !! 
پسر : شماره تلفنت را میدی ؟؟ 
دختر : خفه شــــــ 091.16.43.8 ــــــــو !! (( یعنی چند میتونه باشه )) 
پسر : ID چی ؟؟ اونم نمیدی ؟؟ 
دختر : خفه شــــye_boos_bide_dar_rah_khoda@yahooــــ ــو!! 
پسر : یعنی اصلآ دوستم نداری ؟؟ 
دختر : خفه شو !! 
پسر : پس چرا تنهام نمیزاری ؟؟ 
دختر : خفه شو!! 
پسر :یه چی بگم !!! (( لطفآ )) 
دختر : خفه شو!! 
پسر :با من ازدواج کن !!! 
دختر : جدی میگی !!!!!!!!!! 
پسر : خفه شــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــو

قبل وبعد ازدواج ها

قبل از ازدواج

پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.

دختر: می‌خوای از پیشت برم؟

پسر: حتی فکرشم نکن!

دختر: دوسم داری؟

پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!

دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟

پسر: نه! برای چی می‌پرسی؟

دختر: منو می‌بوسی؟

پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.

دختر: منو می‌زنی؟

پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمی‌ام؟!

دختر: می‌تونم بهت اعتماد کنم؟!

پسر: بله.

دختر: عزیزم!


بعد از ازدواج

متن رو از پایین به بالا بخون !

ضایه شدن مرد در جلوی زنش

یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک ...
وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان ... حالت چطوره ؟؟؟

زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا بودی ؟؟

شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ...

وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟

زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟

شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید ...

خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ... آهنگ مورد علاقتو میخونم برات ....

زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.

شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد ....

بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن ....

زنه سرش داد زد و انواع فحشا رو بهش داد ...

یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز...! اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها ....!!